CULTURE

(48/54) “I didn’t raise them to be Iranian first. Above all I…


(48/54) “I didn’t raise them to be Iranian first. Above all I wanted them to be good people. I wanted the same things for them that I want for all people: to do the next right thing, to say the next true thing. But they were growing up in tough times. So many bad things were being done in the name of Iranians. I wanted them to know the real Iran. I wasn’t able to bring them there, but I did try to build a little Iran around us. I’ve surrounded us with my memories of home. On the wall hangs a painting of Nahavand that I made in Germany. Above the back door hangs the horns of the first ibex I ever hunted. On the shelf in the dining room is my jar of soil. It was collected from a spot in Nahavand at the base of the mountain, right at the source of the spring. And next to my jar of soil, for anyone who needs it: sits my Shahnameh. As soon as they were old enough I asked each of them to memorize a verse about their namesake. Zaal went first. His namesake was one of the wisest heroes in all of Shahnameh: 𝘡𝘢𝘢𝘭 𝘬𝘯𝘦𝘸 𝘢𝘭𝘭 𝘵𝘩𝘪𝘯𝘨𝘴 𝘨𝘳𝘦𝘢𝘵 𝘢𝘯𝘥 𝘴𝘮𝘢𝘭𝘭, 𝘯𝘦𝘢𝘳 𝘢𝘯𝘥 𝘧𝘢𝘳. 𝘏𝘪𝘴 𝘸𝘪𝘴𝘥𝘰𝘮 𝘴𝘩𝘰𝘯𝘦 𝘢𝘴 𝘪𝘧 𝘢 𝘴𝘵𝘢𝘳. Rostam went next. He chose his verse from a part of Shahnameh when Iran finds itself in a moment of great darkness. Three enemy kings have aligned their forces. Three hundred thousand men march against us. The army is on the brink of defeat. The dirt’s turned clay with blood. Rostam arrives at the battlefield on foot: no horse, no armor, carrying nothing but a bow and arrow. He walks out to face the enemy alone. And with a single shot, he slays the greatest champion on the other side. The enemy is stunned into silence. Their courage flees them. Their commander screams: 𝘞𝘩𝘰 𝘢𝘳𝘦 𝘵𝘩𝘦𝘴𝘦 𝘗𝘦𝘳𝘴𝘪𝘢𝘯𝘴? 𝘕𝘰𝘵 𝘦𝘷𝘦𝘯 𝘢 𝘭𝘪𝘰𝘯 𝘤𝘰𝘶𝘭𝘥 𝘴𝘵𝘢𝘯𝘥 𝘢𝘨𝘢𝘪𝘯𝘴𝘵 𝘵𝘩𝘦𝘮! It’s one of my favorite verses in all of Shahnameh. My entire life, ever since I was a little boy, those have always been my favorite scenes. The ones that make me most emotional. The ones that make my voice break. When at the moment of greatest darkness, one champion makes a stand. And with a single act of courage reveals the soul of an entire people.”

 در پرورش نوادگانم نکوشیدم که تنها به ایرانی‌بودن خود ببالند. می‌خواستم مردمان خوبی باشند. هر چه برای آنها آرزو می کنم، آرزوی جهانی من هم هست. ویژگی‌های فرهنگ ایرانیان جهان‌گسترانه بودن آن است. راستی را بنیاد زندگی اجتماعی بدانند. با ناراستی نمی‌توان دو تن را به هم پیوست. نیک اندیشیدن، نیکخواهانه سخن گفتن و به کارهای نیک که آبادگر جهان‌اند کوشیدن را به جان دریابند. مردمان ما در روزگار سختی بزرگ می‌شدند. رویدادهای ناگواری به نام ایرانیان نشان داده می‌شد. می‌خواستم ایران راستین را بشناسند. نمی‌توانستم آنها را به میهن‌ام ببرم، ولی تلاش کردم ایران کوچکی پیرامون خودمان بسازم. بر روی دیوار نگاره‌هایی از نهاوند است که آن را هنگام زندگی در آلمان کشیده‌ام. بالای دیوار اتاق، شاخ کَلی که شکار کردم، آویزان است. روی گنجه‌ی اتاق ناهارخوری، شیشه‌ی خاک‌ام را نهاده‌ام ،خاک نهاوند که درست از کوه‌پایه گردآوری شده است، از سرچشمه. در کنار شیشه‌ی خاک‌ام، برای هر کس بخواهد شاهنامه‌ام را. از آن هنگام که به سن درک و فهم رسیدند، از آنها خواستم که هر یک بیتی را در پیوند با نامشان برگزینند. نخست زال آغاز کرد. نام او برگرفته از یکی از خردمندترین پهلوانان شاهنامه است. زال همه چیزهای بزرگ و کوچک، و دور و نزدیک را می‌دانست. خرد او چونان ستاره‌ای می‌درخشید. سپس نوبت رستم بود. بیت‌اش از بخشی از شاهنامه است که ایران در هنگامه‌ی جانشکاری‌ست. سه پادشاه دشمن به هم پیوسته‌اند. سیسدهزار مرد جنگی رو یاروی ایرانیان ایستاده‌اند. سپاه در آستانه‌ی شکست است. خاک آغشته به خون است. رستم تازان می‌رسد، سم اسبش کوفته است، پیاده به رزمگاه می‌رود، آری، بی اسب، بی جنگ‌افزار، تنها با تیر و کمانی. او به تنهایی با دشمن روبه رو می‌شود، تنها با یک تیر، سردار بزرگ سپاه دشمن را از پای در می‌آورد. دشمن شگفت‌زده به خاموشی فرو می‌رود. دلاوری آنها به یکباره رنگ می‌بازد. فرمانده آنها بُهت‌زده می‌گوید: تو گفتی که لَختی فُرومایه‌اند / ز گردنکشان کمترین پایه‌اند / کُنون نیزه با تیر ایشان یکی‌ست / دل شیر در جنگشان اندکی‌ست. در تمام دوران زندگی‌ام، از آن هنگام که پسر‌بچه‌ای بیش نبودم، چنین صحنه‌هایی مورد علاقه‌ام بوده‌اند. صحنه‌هایی که بیش از همه‌ احساس مرا برمی‌انگیزند. پهنه‌هایی که مایه‌ی لرزش صدایم می‌شوند. زمانی که گُردی ایرانی به پا می‌ایستد و با کاری دلیرانه، همه‌ی جان و‌ روان ملت‌اش را آشکار می‌سازد


Source link

Related Articles

Back to top button