(46/54) “There was nothing I could do. It was like watching a child fall from the roof of a building. I could only look on in agony. When I arrived in Germany there were two million unemployed. It was years before I could find a job. Resistance takes resources: you must travel, you must speak, you must organize. I just didn’t have the means. I moved into a small apartment with my daughter Ahang. I’d spend all day listening to the radio for news reports about Iran. I kept hoping that it would be over in an instant. That a dam would break, and everyone would say at the same time: ‘This is not working for us.’ But that moment never came. The grief would not leave me. I wrote poems about Iran. I taught myself to paint, and I painted paintings of Iran. All day I’d pace back and forth in the living room. I’d talk to myself like a madman: ‘How did we fall into this deep pit? How can we get out again?’ I can’t explain it. It’s an irrational love, an illogical love. I don’t know where it comes from. It begins before my memory. There’s so much to love about Iran. It’s so many things: it’s a land, it’s a people, it’s a culture, it’s a story, it’s a myth. But it’s not something you can hold. Through it all, my greatest grief was for Mitra. Less than a month after I left the country, another war started. Iraq invaded Iran, and the borders were closed for four years. Four years without seeing her. She’d write me letters every day. She’d tell me every little thing. One year she sent me a calendar, and she’d written me a love poem from a different poet on every page. Telephones were tough to come by, but she always found a way to call. Mostly we would share news. But we still found time to read each other poetry. It is said that at any given time there are one hundred thousand poets in Iran, and I am not one of them. But in Germany I finally wrote her some poetry of my own: 𝘐 𝘸𝘪𝘴𝘩 𝘥𝘦𝘴𝘵𝘪𝘯𝘺 𝘥𝘪𝘥𝘯’𝘵 𝘥𝘦𝘮𝘢𝘯𝘥 𝘥𝘪𝘴𝘵𝘢𝘯𝘤𝘦 / 𝘐 𝘸𝘪𝘴𝘩 𝘺𝘰𝘶 𝘸𝘦𝘳𝘦 𝘩𝘦𝘳𝘦 /𝘠𝘰𝘶𝘳 𝘨𝘦𝘯𝘵𝘭𝘦 𝘩𝘢𝘯𝘥 𝘤𝘢𝘳𝘦𝘴𝘴𝘪𝘯𝘨 𝘮𝘺 𝘧𝘢𝘤𝘦 /𝘞𝘪𝘵𝘩𝘰𝘶𝘵 𝘺𝘰𝘶, 𝘐’𝘮 𝘢 𝘣𝘳𝘰𝘬𝘦𝘯 𝘣𝘳𝘢𝘯𝘤𝘩 / 𝘢 𝘣𝘰𝘥𝘺 𝘸𝘪𝘵𝘩𝘰𝘶𝘵 𝘢 𝘴𝘰𝘶𝘭/ 𝘢 𝘥𝘺𝘪𝘯𝘨 𝘧𝘭𝘢𝘮𝘦/ 𝘞𝘪𝘵𝘩𝘰𝘶𝘵 𝘺𝘰𝘶, 𝘐’𝘮 𝘙𝘰𝘴𝘵𝘢𝘮 𝘸𝘪𝘵𝘩 𝘩𝘢𝘯𝘥𝘴 𝘣𝘰𝘶𝘯𝘥.”
کاری از دستم برنمیآمد. تماشای افتادن کودکی از بام بود، آنهم در اندوهی سهمگین. پایداری به پول نیاز دارد و منابع مالی. باید سفر کرد، باید سخنرانی کرد، باید سازماندهی کرد. گذران یک زندگی ساده هم برایم دشوار بود. زمانی که به آلمان رسیدم، دو میلیون نفر بیکار بودند. با آهنگ همخانه شدم. او دانشجو بود. آپارتمانِ اجارهای کوچکی بود. سالی چند به درازا کشید تا توانستم کاری بیابم. هر آنچه در توانم بود میکردم. مقاله مینوشتم. میکوشیدم تا خود را از غم و اندوه برهانم. چامهای چند دربارهی ایران سرودم. نقاشی را خودآموزی کردم و از ایران میکشیدم. اما بیشتر وقتم را به قدم زدن در اتاق نشیمن میگذراندم. از گوشهای به گوشهای قدم میزدم، و ساعتها ادامه مییافت. یادمانها را میکاویدم تا دریابم: “چگونه در این گودال ژرف فُرو افتادیم؟ چگونه میشود دوباره بیرون آییم؟” این درد مرا آسوده نمیگذاشت. انگیزهی دلبستگیها را شناختن آسان نیست. آبشخورش کجاست؟ عشق است و عشق پدیدهای ناشناخته است، منطقینیست، غریزیست. پیش از یادها آغاز میشود. ایران پدیدهی سادهای نیست، پیچیده و تو در تو ست، خاک است، مردم است، فرهنگ است، داستان است، اسطوره است. عشقی بیپایان است. مادر است، پدر است، خواهران و برادران است، دوستان است. همه چیز است. بی او چیزی نیستم! در کنار اینها و فراتر از آنها، میترا بود. کمتر از یک ماه از رفتنام نگذشته بود که صدام حسین به خاک ایران تجاوز کرد. مرزها بسته شدند. هر روز نامه مینوشت. از تمام جزئیات با من سخن میگفت. یک سال، تقویمی برایم فرستاد که بر هر برگ آن سالشمار شعری عاشقانه از هر شاعری که میشناخت با خط خوش نوشته بود. در آن زمان تماسهای تلفنی بسیار دشوار بود. او همیشه راهی پیدا میکرد و گفتوگو میکردیم. بیشتر وقتها خبرها را به هم میدادیم. اما گاهی هم شعری برای هم میخواندیم. گویند سدهزار شاعر همزمان در ایران هستند. من یکی از آنها نیستم ولی در آلمان بِیتی چند برایش نوشتم: بی تو دامادِ خُفته در کفَنَم / بی تو افسُردهجان و خَستهتَنم / بی تو آسودگی کُجا با من / همه با درد و رنج همسُخنم / بی تو از هم گُسسته در زنجیر / چشمِ تاریک و خسته را مانَم / بی تو پایِ شکسته اَندر گِل / رُستَمِ دَستبَسته را مانَم
Source link